اشک تنها مونس من است که با آن می توانم خاک این درخت پر
محبت را که ریشه عمیق در قلبم دوانده است
مرطوب ونمناک سازم برای من آسمان دیگر
آبی نیست دیگر هیچ ستاره ای نمی خندد دیگر هیچ بهاری شکوفه نمیکند
ارزو دارم ای کاش میشد سرم را بر دامانشان
بگذارم و برایم قصه دختر خوشبختی را که مادرش گیسوانش را شانه می زد وبا گلهای سرخ
تز یین می کرد بارها بارها بخوانند اما گل
شادی پژمرد دریای مهر خشکید.
دست حریص روزگار خاطرات خوش زندگی مرا خاک کرد همه می گویند گریه را تمام کن غصه نخور دیگر
رفته اند اما نمیدانند من برای آ نها گریه نمیکنم
چون پیش معبود خود رفته اند وجای
راحت دارند
من برای خود گریه میکنم داغشان همه وجودم را به آتش کشیده وتوان ماندن را در من به خا کستر نشانده نمی
دانید من چه میکشم نمی دانید تنها میدانم تا زمانی که زنده ام باید تحقیریتیم بودن
را تحمل کنم باید به خود باور کنم که من تا زنده ام بی کس تنها باید بمانم باید
برای لحظه ای خوشی چشمانم را ببندم وبه روزهای بچگیم سفر کنم خدایا اینست زندگی من مگر من به چه گناهی که کرده ام دارم تاوان پس میدهم خدایا
کاش جواب تمام سولاهای مرا میدادی کاش.........
نویسنده: پاییز
نظرات شما عزیزان:


ديگر اگر گريان شوي ،
چو شاخه اي لرزان شوي
، در اشکها غلطان شوي
ديگر نمي خواهم تو را
ديگر اگر محرم رازم شوي
، شکسته چون تارم شوي
، تنها گل نازم شوي
ديگر نمي خواهم تو را
ديگر اگر باز گردي از سفر ،
آواره گردي در به در ،
شب نخوابي تا سحر
ديگر نمي خواهم تو را
ديگر اگر باز گردي از خطا ،
دنبالم آيي به هر کجا ،
اي سنگدل اي بي وفا
ديگر نمي خواهم تو را